بازنشسته / داستانی از نظام الدین مقدسی

ساخت وبلاگ

 

تا وقتی آن کار را قبول نکرده بود ، بیشتر وقتش را در خانه می گذراند . می دانست که چند وقت دیگر بازنشسته خواهد شد . گاهی به پارکها سر می زد و جمع بازنشسته های هم سن خود را ببیند . دوست داشت مثل آنها فارغ از کار و مشغله ی فکری باشد . البته سن زیادی نداشت . از همان موقعی که مجوز وکالت را بگیرد و و کیل شود کارش را شروع کرده بود . هنوز میانسال به شمار می آمد . هیچوقت ازدواج نکرده بود و چندان برایش اهمیت نداشت که همکاران وکیلش درباره او چه میگویند . هر چند مشتریهای زیادی که اغلب زنان بودند را به همین خاطر از دست داده بود . آقای وکیل آن روز هم در خانه تلوزیون تماشا می کرد . دیگر وسوسه ی  قبول کردن پرونده ای دیگر را  نداشت . اینطور فکر کرده بود که تا می تواند این اواخر را به بیکاری بگذراند و خودش را برای بازنشستگی آماده کند . انگار شغلش نیز مثل خودش موجود زنده ای بود . با این تفاوت که نفس های آخرش را میکشید . از اینکه شغلش می مرد و خودش زنده می ماند خوشحال به نظر می رسید . وقتی زنگ تلفن را شنید فوری گوشی را بر نداشت . این کار باعث لذتش می شد . ......

 

داستان داستان داستان...
ما را در سایت داستان داستان داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نظام الدین مقدسی rep2 بازدید : 279 تاريخ : جمعه 16 تير 1391 ساعت: 6:51