اندرزی به خودم

ساخت وبلاگ
 

اگر ذهنم را بتکانم . اگر ذهنم را بیندازم توی ماشین لباسشویی . خدای من ! چقدر کتاب شسته می شود . حجم بزرگی از اندوه میپاشد به جایی . من راحت می شوم . حجم زیادی از اسمها . نامها . شماره ها . دوستها . دوست چیست ؟ وقتی مردهایی را می بینم در پیاده رو . شب . راه می روند . پیاده روی می کنند . عرق می کنند . آنها کیستند ؟ از حجم جسمشان خسته اند . حجم کمتری می خواهند . برای چه ؟ آنها بیمارند . بیمارانی که اندرز پزشکان را گوش می دهند . چه کسی به من اندرز خواهد داد ؟ شاید دیر شود . شاید گوشه ای از یک پارک افتاده باشم . مرده باشم . و هنوز کسی اندرزی نداده باشد به من . اندرزی که اکنون به خودم می دهم : ذهنت را بینداز توی ماشین لباسشویی !!

داستان داستان داستان...
ما را در سایت داستان داستان داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نظام الدین مقدسی rep2 بازدید : 306 تاريخ : جمعه 16 تير 1391 ساعت: 6:51